شکار پروانه ها

علی آرام
ali.aram@web.de

زن از خريد بازگشت، شوهرش هنوز داشت روزنامه می خواند. بدون اينکه نگاهی به او کند بسوی آشپزخانه رفت و خوراکی ها را تو آشپزخانه گذاشت و با سستی برگشت و مانتو زرشکی اش را کند و به آينه کمد دم در آويزان کرد، اما روسری تيره اش همچنان سرش بود. آنوقت آمد نزديک شوهرش نشست. مرد بدون اينکه روزنامه را از جلو چشمش بردارد گفت: «چی خريدی؟»
زن جوابش را نداد، تنها نگاهی مأيوسانه به او انداخت. ميدانست چهره شوهرش پشت روزنامه درهم و اندوهگين است. هميشه وقتی ناراحت می شد يا ميخواست فکر کند پشت روزنامه پنهان می شد، با اين کار نه تنها با دنيای بيرون ارتباطش قطع می شد که احساس آرامش می کرد. اين تنها راهی بود که از مزاحمت دنيای بيرون آسوده می شد. از زمانی که زن به ياد داشت ميديد زندگی مردش توام با دشواری و گرفتاری و دردسر عجين بود، برای همين با بودن کنار شوهرش کاری کرده بود تا سهمی از اين گرفتاری را روی شانه های نحيف و ظريفش بکشد. از اينکار گله ای که نداشت؛ تا حدی خوشحال بود، چون احساس پوچی نمی کرد. اما مدتی بود که هردو فهميده بودند ديگر توانايی گذشته را ندارند. انگاری همه چيز به پايان خط رسيده بود.
زن با لحن ترس خورده ای گفت: «پيش ازظهر دو تا غريبه آمده بودند و از سرايدار سراغتو ميگرفتن.»
مرد چيزی نگفت و همچنان سرش را لای روزنامه فرو برده بود.
ـ «من می ترسم، دلم شور ميزنه. اون از تلفنهای مزاحم و اينم از امروز»
با گفتن اين حرف، ترسش بيشتر شد، خودش را به شوهرش چسباند و دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت: «ميخوای چندروزی بريم مسافرت، يا بريم پيش...»
مرد روزنامه را کناری گذاشت و انگشتهای زن را در دستانش گرفت و صحبتش را قطع کرد: «ديگه حوصله ای برام نمونده، تازه بعدش چی؟!...
ـ «بيا به پليس خبر بديم؟»
مرد هيچی نگفت و با نااميدی انگشتهای زن را رها کرد و دستهايش را پشت سرش قلاب کرد. کمی که گذشت گويی با خودش حرف بزند به آهستگی گفت: «نه، فايده نداره.»
بعد هم برخاست و رفت تو اتاق کارش. زن دلش ميخواست تنهايش نگذارد و برود پهلويش، اما دريافت خودش بيشتر به همدم نياز دارد. نفهميد چقدر نشست که ناگهان احساس کرد آپارتمان تاريک و خفه است. بدتر از آن همه جا در سکوت فرو رفته بود، تنها صدای موتور يخچال به گوش ميرسيد. برخاست چند تا لامپ را روشن کرد، بعد رفت کنار پنجره و بيرون را تماشا کرد، نور کدر چراغ ستون کنار خيابان قسمتی از پياده رو را روشن کرده بود. زير ستون دوتا مرد ايستاده بودند و داشتند سيگار می کشيدند. روی صورت يکی از مردها اثر زخم يا چيزی شبيه آن ديده می شد که در زير نور چراغ برق می زد. چشمانش را بست و زمزمه کرد:
يک روز
شايد، يک روز
که آفتاب گيسوی نقره ای دماوند پير را نوازش ميکند
در يک غريو تندر بارانی
در يک نسيم نوازشگر بهار
يک روز
شايد همراه پرواز پرستوي عشقی
واژه ی لبخند به سرزمين سوخته ی من بازگردد
اميد، کوپه ی در را بفشارد
و سپيدی، جای تمامی اين سياهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نيز
سياه نخواهم پوشيد،
حتی بر عزيزترينشان
چشمانش را که گشود ديد مردان رفته بودند. صدای يخچال قطع شد. همه جا در خاموشی مطلق فرا رفت. تازه يادش آمد بايد خوراکی ها را جابجا کند. با سستی گنگی که به جانش چنگ افتاده بود به آشپزخانه رفت. همه ظرفها کثيف بود، از ديشب که ميهمان داشتند آنها را نشسته بود. تصميم گرفت اول چيزهايی که خريده بود جابجا کند. خوراکی ها را از تو کيسه های نايلونی درآورد و تو يخچال گذاشت. کمی ميوه جدا کرد و شست و برد رو ميز پذيرايی گذاشت. بعد برگشت و تخته گوشت را برداشت. شوهرش گوشت قرمز دوست داشت، اما خودش مرغ را ترجيح می داد، شايد بخاطر اينکه مادرش هميشه می گفت، مرغ خوراک عزا و عروسی است. سردستی که خريده بود را بيرون آورد و رو تخته گوشت گذاشت. تازه فهميد قصاب يک قسمت از دنده و قلوه گاه را همراه سردست گذاشته است. چند تکه خون دلمه سفت شده به گوشتها چسبيده بود. چاقو دسته صدفی تيزی که به ديوار آويزان بود برداشت و مشغول جدا کردن خون دلمه شده و رگ و پی آن شد. گهگاه بيني اش را به آستين پيراهنش می ماليد و دوباره با چاقو به جانشان می افتاد. با شنيدن زنگ تلفن از جا پراند. چاقو دستش را بريد. چند قطره خون روی تخته چکيد. چاقو را رها کرد، باندی از گنجه بيرون آورد و دستش را بست. دلش نمی آمد بسوی تلفن برود، ميترسيد مزاحم هميشگی باشد. اما صدای شوهرش را شنيد.
ـ «الو...! سلام، ... خوبيم مامان…
نفسی به آسودگی کشيد و روی صندلی نشست.
ـ «نه بابا، چرا بايد بترسم... قراره يکبار بميرم! نه صدبار... راستشو ميگم...
نه ... نه ... مواظب خودمون هستيم.»
بغضش ترکيد و فق فق گريه اش برخاست.
ـ «چه مزاحمتی! … اگه بازم بياين خوشحال ميشم... باور کنين برا هر دومون بهتره... الان حالش خوبه، ... ميخواين با خودش صحبت کنين... پس بامن کار ندارين... سلام برسونين،... خداحافظ...»
زن انگشت باند پيچی خونی را پشتش پنهان کرد و خودش را رساند به تلفن، مرد برايش راه باز کرد وکنار رفت.
ـ «سلام مامان... »
صدايش بغض کرده بود. به سختی حرف ميزد.
ـ «نه، نذاشتم از صبح پاشو از خانه بيرون بذاره، ...مامان خيلی می ترسم... چندروزه که همش تلفن مشکوک، آدمای ناجور... مرده شور سياست رو ببره... نه مامان شما که همش نمی تونين پيش ما بمونين... تازه بابا حالش خوب نيس، بايس استراحت کنه...راستی الان کجاس؟ ... نه، نه بذار بخوابه... شما هم برين... خداحافظ... سلام به بابا برسون »
زن هنوز گيج بود، دوباره برگشت تو آشپزخانه. در يخچال را باز کرد. شيشه آب را بيرون آورد. همه ليوانها کثيف بودند، از ناچاری کاسه ای برداشت و با آن آب نوشيد. کاسه را کنار ظرفهای کثيف گذاست. حوصله کار نداشت. بدتر از آن صدای قطره های آب که روی ظرفهای کثيف ميچکيد، مانند سوزن تو وجودش فرو می رفت و آزارش ميداد. بعد هم پيش بندش را ديد که روی زمين افتاده بود، احساس کرد مثل پيش بند مچاله شده است.
سايه شوهرش را ديد دارد جلو آينه موهای شقيقه ها و سبيلهاي پرپشتش را شانه می کند. تندی خودش را به او رساند. هنوز بغض داشت. «کجا؟ مگه قول ندادی تا مدتی بيرون نری؟»
ـ «جايی نميرم، بايد روزنامه امروز را بخرم»
ـ «چرا نگفتی، من که رفتم بيرون می خريدم ؟»
بعد بدون اينکه منتظر جواب بماند، او را پس زد و مانتويش را پوشيد و راه افتاد. مرد چيزهايی زير لب گفت و با ناخرسندی برگشت روی مبل نشست.
زن پيش از رفتن خودش را در آينه نگاه کرد و دستی به سر و صورتش کشيد. رنگش پريده بود، انگار نقاب مرده ها را به صورت زده بود. نخواست بيشتر از آن جلو آينه بايستد، تندی کفشهايش را پا کرد و زد بيرون. همچنانکه تو راهرو دکمه هاي مانتويش را می بست، زير لب نجوا کرد: «خدا را شکر اينبار لجبازی نکرد!»
بيرون به آشنايی برنخورد. تند تند پياده رو را گرفت و بسوی کيوسک روزنامه فروشی راه افتاد. سوز سردی تو هوا افتاده بود. همه جا تاريک و خلوت بود. هنوز زخم دستش می سوخت، دستهايش را تو جيب مانتوي زرشکی اش کرد تا شايد سوزش آن کمتر شود. نزديکی های کيوسک روزنامه فروشی که رسيد يکباره فهميد از هول و دستپاچگی کيف پولش را جا گذاشته است، از همان جا برگشت و تندی از پله ها بالا رفت، به طبقه سوم که رسيد از راهرو گذشت و پشت در آپارتمان ايستاد. چندبار نفس عميق کشيد، آنوقت کليد را از کيفش بيرون آورد. به آهستگی در را باز کرد و رفت تو.
آپارتمان ساکت و نيمه تاريک بود. تنها لامپ قرمز آشپزخانه روشن بود. نور سرخ کدر اختاپوس وار روی ديوار روبرو افتاده بود. چندبار شوهرش را صدا زد، اما پاسخی نشنيد. از شنيدن صدای شرشر آب حمام حدس زد رفته دوش بگيرد. به آرامی بسوی آينه کمد رفت تا کيفش را بردارد. هنوز کشو را بيرون نکشيده بود که سايه ای کسی را روی ديوار ديد. احساس کرد مردی است که قدی بلند و پشتش قوز دارد، انگار ميخواهد گنجشگی را بگيرد. از ترس لال شده بود. چشمهايش را بست. زمختی پنجه ای را روی دهانش حس کرد. صداي خشنی تو گوشش پيچيد: «صدات در نياد.»
بسختی چشمانش را باز کرد. مجبور شد همراه او بسوی آشپزخانه برود. از روبروی آينه که گذشت چهره مرد را واضح تو آينه ديد. چشمان گود رفته اش تهديد آميز برق می زدند. ريشی زمخت داشت، سالک گرد و بزرگی روی گونه چپش خودنمايی می کرد. شبيه بال سنجاقک بود.
مرد سالکی زن را تو آشپزخانه روی صندلی نشاند و بار ديگر خواست صدايش در نيايد. از ترس دست و پايش ميلرزيدند. حتی نتوانست به آن غريبه نگاه کند. مدتی که گذشت بدون اينکه سرش را بالا بياورد، با گريه و التماس گفت: «از ما چی ميخواين؟ شوهرم کجاست؟»
مرد سالکی نخودی خنديد گفت: «چيزی نيس خانم، يه کار کوچيک با شوهرتون داشتيم، تموم شد!»
اما همانوقت سروکله يک نفر ديگه پيدا شد، که گفت: «کسی با شما کار نداره، شوهرتون هم حالش خوبه، فعلا تو حموم زندونيش کرديم و شير آبو باز کرديم تا سروصدا نکنه... شما هم اگه آروم باشين کاری بهتون نداريم.»
زن چشمان ترس زده اش را به او دوخت و کليد آپارتمان را تو مشتش فشرد. اين يکی غول پيکر بود با صورتی کوسه مانند و لبانی بزرگ و کلفت. قيافه اش طوری بود که انگار می خواهد همه چی را ببلعد.
مرد کوسه نگاهش را از زن گرفت و به دوستش که چاقو دسته صدفی را تو دستش گرفته بود گفت: «اون چاقو را چرا دستت گرفتی؟ ميخوای چکار کنی؟»
نيش مرد سالکی تمسخرآلود شد و جواب داد: «ميخواسم براش گوشتاشو خورد کنم...»
مرد کوسه صحبت دوستش را قطع کرد و گفت: «چاقو رو بذار، بيا بيرون ببينم چکار ميشه کرد!»
سالکی چاقو را روی کابينت گذاشت اما همانجا ايستاد. زن احساس کرد مرد کوسه از دوستش بهتر است و با او می تواند حرف بزند. چندبار لبان خشکش را با زبانش تر کرد و بسختی گفت: « اگه دست از سر ما بردارين، هرچه بخواين بهتون ميديم. طلا و جواهر، کمی هم پس انداز داريم، دندون گير نيس اما ...»
مرد سالکی حرفش را قطع کرد: «خانم تا حالا کی ديده شکار به شکارچی اش رشوه بده!»
زن دچار وحشت شد و خاموش شد. حدس زد آنها دزد نيستند. از درماندگی نميدانست چکار کند. نگاهی به دور برش انداخت. چشمش به در يخچال افتاد که نيمه باز بود، مطمئن بود پيش از رفتن دريخچال را بسته بود. نميخواست به اين زودی نااميد شود، اينبار التماس آميز گفت: «آقا، شما که نميخوان بلايی سرما بيارين.»
هيچکدام جوابش را ندادند. اما زن شهامت پيدا کرد، دوباره گفت: «بخدا ما کاری نکرديم. شوهرم تا حالا آزارش به مورچه نرسيده!»
ـ «درسته خانوم، هميشه بايد يکی باشه ديگرون را کنترل کنه تا دس از پا خطا نکنن.» باز هم مرد سالکی بود که جواب داد. اما هنوز حرف تو دهنش بود که صدای خّرخّر همراه با ناله ای شنيده شد. زن نگران شد، با التماس گفت: «اين صدای شوهرمه، با او چکار کردين؟»
باز هم مرد سالکی گفت: «هيچی بخدا، فقط عدالتو اجرا کرديم!»
اينبار زن به گريه افتاد، حتی خواست برخيزد. اينبار مردکوسه داد زد: «صداتو ببر ضعيفه و همونجا بشين!»
زن صدايش را فرو خورد، اما فق فق گريه اش را نتوانست قطع کند. بعد هم دوباره برخاست بروی پيش شوهرش، اما سالکی با دست هلش داد و وادارش کرد بنشيند، بعد هم گفت اگه آرام نماند مجبور می شوند با طناب پيچش کنند. زن از ناچاری همانجا نشست. مرد کوسه دستهايش را تو جيبهايش کرده بود و دو لا شده بود، انگاری بخواهد روی طعمه ای بپرد. مدت زيادی گذشت تا اينکه سرش را بالا آورد و به دوستش اشاره کرد. مرد سالکی رفت و کاسه را از شير ظرفشويی آب کرد و آمد جلوی زن ايستاد و تو چشاش زّل زد. ترس مهيبی تو چشمان بی فروغ زن افتاد. قادر به هيچکاری نبود، سالکی نخودی خنديد و کاسه آب را به زن تعارف کرد. زن امتناع کرد و برای اولين بار به چهره اش خيره شد. گونه هايش گُل انداخته بودند، بدتر از آن سالکش بود که مثه بال جيرجيرکی خودنمايی می کرد و برق می زد. ناخودآگاه ياد بچگی اش افتاد، برای لحظه ای کوتاه، خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت. در همسايه شان پسری بود همسن و سال خودش که از صدای جيرجيرکها متنفر بود، اما چون نمی توانست آنها را بگيرد، می افتاد به جان پروانه ها. کارش اين بود که تو باغ پشتی خانه آنها هميشه دنبال پروانه ها بدود، بعد هم سربسر دخترها ميگذاشت. چنان از او می ترسيد که هيچگاه از نزديک خانه آنها رد نمی شد، مگه يکبار که گيرش آورد. آنروز تا توانست موهايش را کشيد و با ناخنهايش خونی مالی اش کرد.
سالکی کاسه را به دهان زن نزديک کرد و به زور وادارش کرد آب بنوشد. آنوقت کاسه را گذاشت و برگشت. زن تنها توانست برق چاقوی دسته صدفی را ببيند و سوزش دردناکی که به همه وجودش دويد. ديگر هيچی، آنوقت زمزمه گنگی تو گوشش پيچيد: «اگه يه کم ديرتر برمی گشتی حالا به اين حال و روز نمی افتادی!»
زن همچنانکه کف آشپزخانه افتاده بود آنها را می ديد. مرد کوسه آمد نزديک دوستش و دو نفری او را بلند کردند و بردند حمام پيش شوهرش، مرد سالکی که برای اولين بار اخم کرده بود به دوستش گفت:
ـ «حالا جواب آقا رو چی بديم؟»
ـ «چی ميخوای بگيم، مگه چاره ايم داشتيم.
سالکی نخودی خنديد گفت: «اما عجب زن يک دنده ای بود؟!.»
مرد کوسه بدون اينکه به دوستش نگاه کند گفت: «ميتونست زنده باشه، اگه کيف پولشو با خودش ميبرد!»






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32395< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي